مهراد جون شیطون بلای مامانمهراد جون شیطون بلای مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

شکلکیه شکلک . بدو بدو بیا ببین تا نبینی نمیشه

10 ماهگی مهراد و یه اتفاق بد

دیروز مهراد کوچولو پا به 10 ماهگیش گذاشت و وارد دهمین ماه زندگیش شد . عسل طلای من الان چند تا قدم ور میداره ولی یه خورده تنبله البته باز داره دندون در میاره دو تا دندون دیگه بغل دو تا دندون پایینش . واما اتفاق بدی که برای مهراد افتاد و خدا خواست و هیچیش نشد . امروز بعد خوردن صبحانه مهرادو گذاشتم توی رورویکش تا بازی کنه داداشش هم  توی اتاقش داشت روی تختش کارتون نگاه میکرد . مهراد با رورویکش رفت توی اتاق داداشش اخه مهراد داداششو خیلی دوست داره . منم رفتم توی آشپزخونه به کارام برسم بعد دیدم صدای بلندی مثل افتادن چیزی از جای بلندی اومد . بله دیدم پشتش گریه مهراد بود که قطع نمیشد بدو بدو رفتم تواتاق دیدم مهراد به پشت رو زمین افتاده ...
9 فروردين 1391

9 ماهگی پسملیمون

امروز وارد 9 ماهگیت شدی مهراد جونی . دیگه داری یواش یواش راه رفتنو آزمایش میکنی . البته یه ذره کوچولو وامیستی. اینقدر شیطون و بلا شدی که کارت شده توی آشپزخونه رفتن سراغ کابینتها میری طرفشون با دستت میزنی  صداشونو درمیاری . عاشق رقص نور و کامپیوتر ومخصوصا موس هستی . بابا جونی وقتی تلفن میزنه و یا من بهش تلفن میکنم میگی الو الو یعنی گوشیرو بده من الو کنم . همه چیز رو هم مستقیم طرف دهنت میبری و میخوری . روی فرش هم یه چیزی میبینی افتاده میری میگیریش و اینقدر باهاشون ور میری تا تیکه تیکش کنی . لباسهای عیدتم برات خریدم دیگه این پستو که دارم مینویسم . گفتم عکسهایی که با لباس عید ازت گرفتم هم برات تو این پست بذارم . اینم عک...
8 اسفند 1390

بابا بزرگ و مامان بزرگ رفتند که حاجی بشن

آقا مهرادی سلام خوبی نانازم الان چند روزه که از طرف مدیر کاروان بابابزرگ اینا بهشون گفتند که سه شنبه آماده باشید که میخایم حرکت کنیم بریم خونه خدا که در شهر مکه هستش اوناهم از همون موقع در تکاپوی رفتن به سفر همه کاراشونو انجام دادند. مامان بزرگ دیروز بهمون زنگ زد و گفت که شب بیان اینجا پیشمون که شماها رو ببینم و باهاتون خداحافظی کنم چون پروازشون معلوم نبود ساعت چند باشه و فقط بهشون گفته بودند که ساعت 6 صبح فرودگاه باشند هوا هم همچنان برف و کولاک خیلی شدید واز اونجایی که با شما نمیتونستم تو این هوای سرد برم فرودگاه تصمیم گرفتیم که شب بریم اونجا و باهاشون خداحافظی کنیم. توی برف وبارون ساعت 7 حرکت کردیم و  رفتیم خونه باباب...
2 اسفند 1390

وای پسرمامانی چه طاقتی داری

قربونش برم دیگه درد لثت برات شده یه عادت چون از 5 ماهگی همینجوری داری دردو تحمل میکنی. الان ششمین دندونته که داری در میاری و همیشه هم دستت تو دهنته. امروز وقت ناهار که شد با بابایی سرسفره نشسته بودیم که دیدیم نه نمیشه ......... نمیشه تو رو نگه داشت تا میخوایم که بشینی و سرتو گرم کنیم بدو بدو چهار دست و پا میای و میخوای هر چی رو سفرست رو بهم بریزی. برای همین گرفتم توی بشقابی برنج ریختم گذاشتم جلوت که ببینیم چکار میکنی دیدیم که همه رو ریختی دور وبرت و همشو پخش و پلا کردی دریغ از اینکه یه دونه برنج تو دهنت بذاری وقتی هم همرو میریختی رو زمین گریه میکردی میخاستی که دوباره توی بشقاب برات برنج بریزیم. تازگیها هم لبه مبلو ...
23 بهمن 1390

عکسی که خوشگل شده

قبل از ویرایش بک گراند عکس تغییر یافته   بعد از ویرایش با قابی که گذاشته شده ضمن تشکر از مدیریت محترم وبلاگ mani1384.niniweblog.com ومامان مانی جون که عکس مهرادجونمو به این خوشگلی درست کردند . پیشنهاد میکنم شماهم یکبار امتحان کنید من که خیلی خوشم اومد . ...
16 بهمن 1390

رسیدن به ماه هشتم از زندگی مهراد در این دنیا

گل پسر ما به هشت ماهگیت نزدیک میشم تو الان بیشتر چیزارو میفهمی و میدونی که چی خطر داره و چی نداره  وقتی به شومینه و بخاری نزدیک میشی اتیششو که میبینی بر میگردی و بهش دست نمیزنی وقتی لباس پوشیدیم میخایم بریم بیرون  اینقدر گریه میکنی تا بغلت کنیم وتو رو هم با خودمون ببریم کلمه هایی که یاد گرفتی و واسه خودت تکرار میکنی ایناست : ب ب: بابا م م : ماما اب: آب هو : اووف                     منو وبابایی عاشقتیم و دیوونه وار دوست داریم
5 بهمن 1390

اینم چند تا از عکسات

البته تازه ازخواب بیدار شدی                                          اینجا دوربین عکاسی رو میخواستی ندادم داری میزنی زیر گریه تازه لباتو ورچیدی             وااااااااااااااااااااااااااای اینم از گریت امون از دست تو نازنازی من           ...
5 بهمن 1390