مهراد جون شیطون بلای مامانمهراد جون شیطون بلای مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

شکلکیه شکلک . بدو بدو بیا ببین تا نبینی نمیشه

مهراد چی میگه ؟

سلام آقا مهراد گل میخام یه چیزی بهت بگم اونم اینه که  چقد زود قهر میکنی وای به اون موقعی که چیزی رو از دستت بگیریم یا چیزی رو بهت ندیم اگه وایساده ای میشینی بعد خودتو به پشت میندازی اونم آروم میفتی که دردت نیاد . وقتی آب میخای دهنتو مثل کسایی که دهنشون از یه چیز ترش آب میفته اونجوری میکنی یعنی به من هم آب بدین و همینطور وقتی تو لیوان داریم آب میریزیم صدای آبو بشنوی بدو بدو میای سمت آشپزخونه . وای از این حرکتت بگم که موقعیکه بهت میگیم بشین بهت آب بدم فوری میشینی منم کلمه هایی که میگی : بابا = ببه  (با فتحه) داداشی =داداه غذا و مامان = ممه آب = اب  (با فتحه) حشره = جه جک (با کسره) اووف = بوو ...
10 تير 1391

روزت مبارک همسر مهربون و بابایی خوبم

دست های پر توانت ، همیشه بزرگ ترین حامی زندگی ام بوده . آغوش امن تو بهترین جا برای فراموشی غم های زندگیم روزت مبارک مرد زندگیم ، دوستت دارم   اینم از طرف پسرت مهراد   پدر، تو تپش قلب خانه ای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق، از خانه بیرون میروی و با کشش عشق، دوباره باز میگردی. تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری….. امروز بی نهایت دلتنگ پدر هستم…. روزت مبارک بابا جون ...
13 خرداد 1391

2 تا مناسبت خوب

سلام خرگوشی من خوفی امروز  مقارن با 2 تا مناسبت خوب 1 - تولدته مامانی تولدت مبارک   تولد یکسالگیت مبارک هورراااااااااااااااااااااااااا 2 - سالگرد عقد و ازدواج من و بابایی بازم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
8 خرداد 1391

تولد بابا جونی

٦ اردیبهشت تولد تنها عشق زندگیم و عزیزترین کسم ، همسر مهربانم بود . آره مهراد من تو این روز بابا جونی متولد شد و به دنیا اومد ما برای بابا جونی یه جشن 4 نفره با همدیگه و دور هم گرفتیم  خیلی ساده منم برای تولدش یه کیک درست کردم ایناهاش (البته با یه هدیه کوچولو) تولدت مبارک عزیزدلم و نور چشمانم  ...
8 ارديبهشت 1391

11 ماهگی

اینم از یازده ماهگیت                 دیگه خوب خوب میتونی راه بری خیلی ددری شدی خدا نکنه که منو بابا جونی لباس بپوشیم وبخایم بریم بیرون وای             چیزی رو هم که گرفتی دیگه پس نمیدی میری تو آشپزخونه روی سبد پیاز وسیب زمینی همرو بهم میریزی .   ...
8 ارديبهشت 1391

یک مسافرت 5 روزه

سلللللللللللللللام ما اومدیم دوشنبه هفته قبل نزدیکای ظهر حرکت کردیم به سمت تهران اخه دخترخاله هی زنگ میزد میگفت بیاین اینجا پیشمون دلمون واسون تنگ شده ماهم حرکت کردیم و ساعت 8 اونجا بودیم اونم وقتی ما رودید ذوق ذوق که نگو خونشون خیلی خوش گذشت یه دوری هم باهم تو بازاراش زدیم تا 5 شنبه که بعد صبحانه حرکت کردیم طرف شاهرود خونه خواهرم گفتیم یه شبم پیش اونا باشیم ساعت 10 حرکت کردیم و 3 بعدظهر خونشون بودیم خواهرم تنها بود مهرادم هی اتیش میسوزوند وایییییییییییییی شیطون . البته مهرادی داره پسرخاله میشه فهمیدیم که خاله تو شکمش نی نی داره واییییییییییییییییی خدایا. صبح جمعه  حرکت کردیم طرف خونه اینم عکسهایی که از مهراد گرفتیم توراه ...
3 ارديبهشت 1391