مهراد جون شیطون بلای مامانمهراد جون شیطون بلای مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

شکلکیه شکلک . بدو بدو بیا ببین تا نبینی نمیشه

قصه های کودکانه من و بابام ( خاطرات کودکی )

1390/4/13 11:59
2,041 بازدید
اشتراک گذاری

Image

مبارزه :

حوصله ام سر رفته بود. بابام داشت روزنامه مي خواند و نمي آمد با من بازي كند. نشستم و فكر كردم كه چه كار بكنم تا بابم روزنامه را كنار بگذارد و بيايد با من بازي كند. تصميم گرفتم كه با او مبارزه كنم. من هم مي خواستم كاري بكنم كه او خوشش نمي آمد. رفتم و پيپ بابام را آوردم. آن را پر از توتون كردم و با كبريت روشنش كردم. بابام مرا در حال روشن كردن پيپ ديده بود و فهميده بود كه چه نقشه اي دارم. چيزي نگفت و خودش را مشغول روزنامه خواندن نشان داد. او هم تصميم گرفته بود كه با من مبارزه كند. اول رفتم پشت سر بابام و مشغول پيپ كشيدن شدم. نگاهي به من نكرد. بعد رفتم جلو او و مشغول پيپ كشيدن شدم. نگاهي به من نكرد. بعد رفتم جلو او مشغول پيپ كشيدن شدم. روزنامه را بالا گرفت و باز هم نگاهي به من نكرد. به طرف راست و به طرف چپش رفتم و پيپ كشيدم. باز هم روزنامه اش را جلو صورتش گرفت و به من نگاهي نكرد. از بس پيش كشيده بودم، سرفه ام گرفته بود و عرق از سر و رويم مي ريخت. پيپ را گذاشتم روي زانوي بابام و ناراحت و عرق ريزان پا گذاشتم به فرار. در اين مبارزه به راستي شكست خورده بودم. بابام خوشحال بود. مي دانست كه ديگر هرگز سراغ پيپ او و اين طور كارها نخواهم رفت.

 کلاه های بابام :

 
Image

بابام پنج تا كلاه داشت. همه آن كلاهها قشنگ بودند. ولي من آنها را دوست نداشتم. مي دانيد چرا؟ براي اينكه بابام، وقتي كه در خانه بود، كلاه سرش نمي گذاشت. با من بازي مي كرد و با هم مي گفتيم و مي خنديديم.
يكي از روزهاي تعطيل بود. قرار بود كه من و بابام با اتومبيل به گردش برويم. صداي اتومبيل بابام را شنيدم. رفتم جلو در خانه. ديديم بابام سوار اتومبيل شده است. خواستم من هم سوار بشوم، ولي بابام گفت: كار دارم و نمي توانم تو را با خودم ببرم. برو توي خانه!
آن وقت بود كه كلاه بابام را ديدم. اوقاتم تلخ شد. گريه كنان رفتم تو خانه. مدتي گذشت تا آرام شدم. ناگهان بهياد كلاه هاي بابام افتادم. فكري كردم و تصميم گرفتم كه به بابام نشان بدهم كه وقتي كلاه سرش مي گذارد و اخم مي كند، چه شكلي مي شود.
رنگ و قلم مو و كلاه هاي بابام را برداشتم و رفتم كنار ديوار خانه. نردبان را گذاشتم و رفتم روي ديوار. شكل بابام را، وفتي كه كلاه سرش مي گذارد، روي گرديهاي ديوار خانه نقاشي كردم. سر هر كدام هم يك كلاه گذاشتم.
شب كه بابام به خانه برگشته بود، نقاشيهاي من و كلاه هاي خودش را ديده بود. من داشتم بازي مي كردم كه ديدم بابام كلاهش را از سرش برداشته و دارد مي آيد تا مرا ببوسد.

 قوي پارك شهر :

 

 

من و بابام رفته بوديم به پارك شهر گردش كنيم. در وسط پارك يك استخر بزرگ ساخته بودند كه پر از آب بود. چند تا قو و چند تا مرغابي در آن استخر شنا مي كردند. به تماشاي قوها رفتيم. بابام داشت پيپ مي كشيد و قوها را تماشا مي كرد. من هم داشتم شيريني مي خوردم و قوها را تماشا مي كردم.

ناگهان يك قو، شناكنان، آمد نزديك من. نوكش را به طرف پاكت شيريني من دراز كرد. من هم يك شيريني در دهانش گذاشتم. باز هم مي خواست و شروع كرد به داد و فرياد كردن و بال زدن.

من و بابام نمي دانستيم چه كار كنيم. چيزي نداشتيم به قو بدهيم تا بخورد. داد و فريادش هم گوشها را كر مي كرد. ناگهان بابام فكري كرد و پيپش را گذاشت توي دهان قو. قو آرام شد و، همان طور كه مشغول پيپ كشيدن بود، شناكنان رفت وسط اسختر.

بابام غصه اش شد و گفت: مثل اينكه همه اين داد و فرياد كردنها براي پيپ من بود!

 خواب و بازی:

Image

شب بود و از وقت خواب من گذشته بود. دلم نمي خواست بخوابم. بابام مرا برد توي رختخوابم گذاشت و گفت: پسر خوبي باش و بگير بخواب تا بتواني صبح زود بيدار شوي و خوشحال و به موقع به مدرسه بروي.
تا بابام خواست برود، فرياد زدم: بياييد با هم بازي كنيم! بابام دلش برايم سوخت. مدتي با من بازي كرد. پاهايم را مي گرفت و من با دستهايم، مثل چرخ گاري، روي فرش حركت مي كردم. بعد هم گفت: اين هم بازي! حالا ديگر وقت خواب است!
مرا توي رختخواب گذاشت. ولي تا باز خواست برود، فرياد زدم: خوابم نمي آيد. بياييد باز هم بازي كنيم!
بابام باز هم دلش برايم سوخت و با من بازي كرد. آن وقت، مرا توي رختخواب گذاشت و خواست برود. اين بار پريدم و بغلش كردم و با گريه گفتم: اگر شما برويد، ‌خوابم نمي برد! بابام خيلي دلش برايم سوخت. آمد و روي همان تختخواب كوچكم تا صبح كنار من خوابيد.

 

با زنبور مهربان باش!:

 

من و بابام داشتيم ناهار مي خورديم. يك زنبور آمد و روي غذاي من نشست. خواستم با دستمال زنبور را بزنم، بابام نگذاشت و گفت: با زنبور مهربان باش!

بابام ظرف غذاي مرا برداشت به طرف پنجره رفت و گفت: حالا مي بيني كه من چطور با مهرباني اين زنبور را از اتاق بيرون مي كنم!

بابام پنجره را باز كرد و ظرف غذا را با دست برد بيرون پنجره و به زنبور گفت: زنبور جان، برو توي حياط گردش كن!

زنبور، به جاي اينكه برود و توي حياط گردش كند، برگشت و به سر بابام نيش زد. بعد هم آمد و اين بار روي غذاي بابام نشست. به بابام گفتم: اجازه مي دهيد كه زنبور جان را با مهرباني ببرم بيرون پنجره تا برود و توي حياط گردش كند؟

بابام گفت: نه، حالا مي دانم با اين زنبور زبان نفهم، كه مهرباني سرش نمي شود، چه كنم!

بابام حوله را برداشت تا بكوبد توي سر زنبور. آن وقت بود كه فهميدم با هر نامهرباني نمي شود مهربان باشيم.

 

غروب خورشيد :

دو تا از دوستانم به خانه ما آمده بودند تا با هم بازي كنيم. ما مشغول بازي شديم. بابام هم روزنامه اش را برداشت و رفت تا روي مبل بنشيند و روزنامه بخواند.

مدتي بازي كرديم. ديگر نمي دانستيم چه بكنيم. ناگهان چشمم به سر بابام افتاد كه از پشت مبل مثل خورشيدي بود كه داشت غروب مي كرد.

فكري كردم و رفتم و رنگ و قلم مو آوردم. پشت مبل منظره دريا و كشتي و يك شاخه درخت كشيدم. يك قاب هم آوردم. آن را طوري روي نقاشي گرفتم كه با سر بابام مثل منظره غروب خورشيد دريا شد.

دوستانم از ديدن اين منظره خيلي خوشحال شدند. ولي خوشحاليشان وقتي بيشتر شد كه بابام سرش را برگرداند تا ببيند چه خبر است. آن وقت بود كه دوستانم از خنده روده بر شدند، براي اينكه خورشيد و چشم و ابرو و سبيل پيدا كرده بود!

 

سبيل بابام :

 

بابام مرا به خيابان برده بود تا گردش كنيم. خيلي راه رفتيم. خسته و تشنه به يك قنادي رفتيم تا كمي استراحت بكنيم و نوشابه اي بخوريم.

من، تا نوشابه را خوردم، رفتم و روي زانوي بابام نشستم. بابام هم روزنامه اش را باز كرد و مشغول خواند روزنامه شد. من هم، روي زانوي بابام، مشغول خواندن روزنامه شدم.

قنادي شلوغ بود. آقايي آمد و، با اجازه بابام، روي صندلي خالي كنار ميز ما نشست. نمي دانست كه آن صندلي جاي من است. او بابام را مي ديد، ولي مرا، كه پشت روزنامه بودم، نمي ديد.

آن آقا ناگهان چشمش به سبيل بابام افتاد كه بلندتر و پرپشت تر شده است. خيلي تعجب كرد. كمي بعد، ديد كه سبيل بابام كوتاه شده است. باز هم تعجب كرد. چيزي نگذشت كه باز هم ديد كه سبيل بابام بلندتر و پرپشت تر شده است. اين بار، از تعجب، فريادي كشيد و سيگارش از دهانش افتاد.

بابام، تا صداي او را شنيد، روزنامه را كنار زد تا ببيند چه خبر است. آن آقا، تا مرا ديد، فريادي زد و به زمين افتاد.

دلم برايش سوخت. او موي سر مرا، كه سرم را بالا و پايي مي بردم تا روزنامه را بخوانم، به جاي سبيل بابام گرفته بود.

 

كتاب خوب :

 

Image

بابام هميشه مي گفت: كتاب خوب كتابي است كه آدم دلش نيايد آن را زمين بگذارد و تا آخر بخواند.
يك روز بابام مرا به يك كتابفروشي برد. برايم يك كتاب خوب خريد. تا كتاب را گرفتم، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالاي سرم مشغول خواندن آن كتاب شد.
از كتابفروشي تا خانه مشغول خواندن كتاب بوديم. كار درستي نبود. ولي مواظب بوديم كه در پياده رو راه برويم و در خيابان به كسي يا چيزي نخوريم و زير اتومبيل نرويم. به خانه رسيديم. بابام مي خواست چاي درست كند، ولي نگاهش به كتاب من بود. به جاي چاي توتون پيپ توي كتري ريخت. بعد هم توتون دم كشيده را، همان طور كه داشت كتاب مرا مي خواند، به جاي فنجان توي كلاه خودش ريخت.
آن روز قرار بود بابام مرا به حمام ببرد و بشويد. همان طور كه هر دو مشغول خواندن آن كتاب بوديم، با هم وارد حمام شديم. بابام كه داشت كتاب مرا مي خواند، يادش رفت كه بايد مرا بشويد. كتاب را از من گرفت و با لباس توي وان پر از آب رفت. من هم مشغول خواندن همان كتاب بودم و حمام و همه چيز را از ياد برده بودم.

 

دعواها و دوستی ها:

من داشتم جلو در خانه مان بازی می کردم. بابام هم داشت در همان نزدیکیها ، با یکی از همسایه ها حرف می زد. پسر بچه ای آمد و مزاحم بازی من شد. من و آن بچه دعوایمان شد. همدیگر را زدیم. می دانستیم که کار بدی کرده ایم. من گریه کنان پیش بابام رفتم. او هم گریه کنان پیش باباش رفت.

بابام دستم را گرفت و گفت : باید برویم تا تو از آن پسر معذرت بخواهی.

بابای آن پسر هم دست بچه اش را گرفته بود و داشت می آورد تا آن پسر هم از من معذرت بخواهد.

وقتی که همه به هم رسیدیم، بابای ما سر کاری که ما کرده بودیم با هم دعوایشان شد. آنها داشتند همدیگر را کتک می زدند ولی ما دو تا با هم دوست شده بودیم و داشتیم برای خودمان بازی می کردیم.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)