بابایی منو مامانی رو تنها گذاشت
سلام به نی نی ها ومامان و بابانی نی های گل وگلاب
بابایی من تند وتند درس خوند تا دانشگاه قبول شد البته کارشناسی ارشد ولی تو شهرمون قبول نشد باید بره تهران
پنج شنبه اولین جلسه کلاس بابا جونی بود مامانی بهش گفت که با ماشین خودمون و اتوبوس نره آخه باید شب حرکت میکرد که صبح اونجا باشه واسه همین هم باباجون بلیط قطار گرفت که با قطار بره آخه مامان بهش گفته بود شب جاده خطرناکه
چهارشنبه شدو منو و مامانی و بابایی یه ماشین گرفتیم و تا ایستگاه راه آهن با باباجونی رفتیم برای بدرقه ش .
بعد بابایی از مامانی خداحافظی کردو منو بوسید بابایی هی یه چند تا قدم بر میداشت دوباره دلش نمیومد بر میگشت منو میبوسید خلاصه خداحافظی کردیم و بابایی سوار قطار شد
5 دقیقه بعد قطار حرکت کرد و بابایی پشت شیشه پنجره قطار وایساده بود و با ما بای بای میکرد مامانی هم خیلی دلش گرفته بود ولی چه باید کرد دیگه قطار حرکتش تند وتندتر شد و تا جایی که دیگه صورت بابایی رو ندیدیم .
بابا جونی رفت و من ومامانی رو تنها گذاشت .