مهراد جون شیطون بلای مامانمهراد جون شیطون بلای مامان، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

شکلکیه شکلک . بدو بدو بیا ببین تا نبینی نمیشه

مهراد ما جراحی شد !!!!!!!!

1392/6/5 11:55
2,676 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنج شنبه   31 شهریور مهراد طبق معمول روزهای دیگه صبحانشو کامل خورد و شروع به بازی کرد تا طرفای ساعت 11 که بهانه خوردن هندوانه را گرفت یه بند میگفت : هننانه هننانه !!!!!!!!!!!1

منم یه ظرف گرفتم و هندوانه هارو به تکه های کوچیک در آوردم و دادم بهش و اونم چنگال بدست مشغول خوردن هندوانه شد . بعد 1 ساعت دیگه دیدم بیقراریهاش شروع شد و فک کردم دسشویی داره بردمش دیدم نه بازم ساکت نشد هی میگفت درد ...درد ...درد  منم یه ذره شکمش مالش دادم گفتم شاید دلش درد گرفته یا هندوانه خورده رودل کرده هیچی معلوم نبود .

بعد شوهری ساعت 1و نیم اومد خونه و سفره رو پهن کردیم که ناهار بخوریم دیدیم چیزی نمیخوره فقط یه قاشق به زور بهش دادم خورد فقط میگفت درد .

تا ساعت 2 ونیم به همه جا زنگ زدم ببینم کسی گوش مطب رو بر میداره ببریمش دکتر ولی پنج شنبه بعداز ظهر و مطبها تعطیل . دیگه مجبور شدم ببرمش درمانگاه یه بیمارستان کودکان .

با بابایی و داداشی بردیمش درمونگاه وقتی داشتیم پذیرش می شدیم یه دفعه مهراد بالا آورد تمام مانتوم کثیف شد وای دستپاچه شدم حالا تا نوبتمون بشه نیم ساعت مانده بود .بالاخره رفتیم تو و شرح حال رو به خانم دکتر گفتیم و اونم یه سری دارو داد و با یه آمپول اومدیم .

رفتم آمپولشو زدم و اومدیم خونه مامان بزرگ و باباش رفت تا جایی کار داشت منم گفتم لباساشو در بیارم لباس تمیز تنش کنم وقتی شورتشو در آوردم دیدم اندازه یه سیب گنده مابین رون و آلتش زده بیرون ترسیدم به مامانم گفتم . اون گفت که فتقه بعد به باباش زنگ زدم و اومد بردیمش همون بیمارستان .دکتر دید بعد گفت باید بستری بشه ولی گفت قبلش باید دردشو با یخ تسکین بدین تا ساعت 10 ونیم شب براش یخ گذاشتم ویه سرم هم بهت وصل کردن بعد کلی عکسبرداری و آزمایش گفتند موقع عمل شده و باید ببریمش اتاق عمل دل تو دلم نبود نه حواس من بود نه حواس بابایی ساعت 11و 45 دقیقه بردیمش تا دم اتاق عمل و مهراد یه بند جیغ میزد و گریه میکرد با گریه گذاشتمش روی تخت و بهش آمپول زدند یه دفعه بچم ساکت ساکت شد و مارو بیرون کردند انتظار خیلی سخته فقط دعا و آیه الکرسی . تا یک ربع به یک تو اطاق عمل بود و اوردنش بیرون خداروشکر کردم .بعد بردنش رو تختش منم تا صبح رو تختش انداختمش رو پام تا اروم بخوابه بیدار نشه که اذیت بشه . خداوندا هیچ پدر مادری بچش به هیچ دردی دچار نشه و چشمهای هیچ پدر مادری گریان نشه ... آمین 

پسندها (1)

نظرات (28)

مامان کمیل و کیان
5 شهریور 92 19:24
خیلی ناراحت شدم مامانی اشالله خیلی زود خوب بشه و دوباره سررحال و شاداب باشه
مامان کمیل و کیان
5 شهریور 92 19:25
راستی مامانی من شما رو به اسم شکلک لینک کردم الن می زنم مهردادجون
مامان کمیل و کیان
5 شهریور 92 19:26
سلام مامان الان حال پسر گلتون چطوره ایشالله که بهتر شده
مامان کمیل و کیان
5 شهریور 92 19:28
مامانی تورو خدا مراقبش باشید بخیه ش خیلی بده ممکنه باز بمونه و اذیت بشه
آرشیدا
5 شهریور 92 22:05
سلام ووووووووووی عزیزم ببین چه موقع هم اومدم دلم آتیش گرفت ولی بازم خدا رو هزار مرتبه شکر که بخیر گذشت ایشاله زود خوب شی خوشگل من
مامان امیرشایان
7 شهریور 92 3:00
سلام خیلی ناراحت شدم امیدوارم هیچوقت تو زندگیت این موقعیت ها برات پیش نیاد الحمدلله که به خیر گذشته بدبخت مادرا که باید همیشه برا بچه هاشون بلرزن براش دعا می کنم که هر چه زودتر خوب بشه


سلام دوست گلم
ممنون که پیشم اومدید خوشحالم کردید
خاله کمیل و کیان
7 شهریور 92 14:45
وای بمیرم چقد بد
مامان متین و مهبد
7 شهریور 92 16:55
الهی بمیرم برات خاله جون.چی کشیدی.
عزیزم وقتی خوندم خیلی ناراحت شدم .الان چطوره ؟ حالش خوب شده ان شالله.
خودت خوبی ؟


سلام خوبه بهتره منم خوبم مرسی عزیزم
سودابه
11 شهریور 92 1:32
الهی بمیرم برای بچه ام بگردم که با زبون بی زبونی خواسته حالیتون کنه خدا رو صد هزار مرتبه شکر که بخیر گذشته
مامان ریحانه جون
13 شهریور 92 1:31
سلام.. از دیدن این پست خیلی شوکه و ناراحت شدم... نگران نباشین .. خیلی از بچه ها این طور میشن... ان شالله به زودی خوب خوب بشه...
زینب(مامان ریحانه)
16 شهریور 92 14:06
سلام خیلی نراحت شدم عزیزم بیزبون چقدردرد داشته خدارو شکر به خیر گذشت
مامان علی مرتضی
18 شهریور 92 17:05
واااااااااااااااای چ بد خداروشکر که بخیر گذشت چطوری این طور اتفاقا میفته ؟ دوست دارم بدونمتا خدای نکرده منم پیش گیری کنم عزیزم
فرزانه مامی مرصاد
18 شهریور 92 18:47
آخخخخ

طفلک

خیلی اذیت شده

حتما بعدشم خیلی درد داشته؟

میفهمم چی کشیدی تو خانومی

خداراشکر که همه چی درسته به سختی ولی ختم بخیر شد

الان بهتره؟؟

من تازه وبلاگتو دیدم

اصن خیلی ناراحت شدم تا پستتو خوندم

ایشالا زوده زود خوب میشه الهیییی




سلام من نمیتونم تو وبت نظر بذارم کد امنیتی رو بمن نمیده شرمنده
ممنون که جویای احوال مهراد شدید بهتره

مامان مهراد
18 شهریور 92 21:06
الهی
گل پسر خوشگل ایشااله همیشه سالم باشی
خدا رو شکر که مشکل برطرف شده
از طرف مهراد و مامانش ببوسید
ش


سلام تولد مهراد مبارک برای شما هم نمیتونم نظر بذارم کد رو بمن نمیده
خاله کمیل و کیان
21 شهریور 92 16:15
خاله کمیل و کیان
24 شهریور 92 21:37
مهرداد مون خوب شده مامانی؟؟؟؟؟؟؟


سلام ممنون بهتره بازم تشکر
مامان پرنیا جون
25 شهریور 92 12:01
خوبی عزیز خاله بهتر شدی مامان مهری گل خوبه میدونم که شرایط سختی رو داری اخه پرنیا جون هم همین طور تو دوسالگی رفت اتاق عمل امیدوارم همیشه سر حال باشی عزیزم و سلامت گلم
سودابه
26 شهریور 92 20:10
سلام با متین و مانی اومدیم وبتون برای احوالپرسی آقا مهراد بهتر الحمدالله
مامان پرنیا جون
30 شهریور 92 11:12
سلام خوبی سلامتی مهری جون مهراد گلم خوبه بهتر شده .انشالله خوب و سلامت باشی عزیزم و به زودی خوشی مهراد رو ببینم
سودابه
31 شهریور 92 13:43
آپم با خبر یک حادثه[اوه
مامان امیرشایان
2 مهر 92 0:32
سلام یه خبری از خودت و پسر قشنگت بذار نگرانت شدیم
مامان بردیا
15 مهر 92 21:55
خدای من خیلی ناراحت شدم ایشالا دیگه بدی پیش نیاد.....
مادر آياتاي
26 مهر 92 13:47
واي عزيزم من چند وقته نيومدم چه اتفاقي افتاده بوده، شرمنده مامان مهراد وظيفه بود احوالپرسي ميكردم، باور كن گريه م گرفت از تصورش، اميدوارم ديگه اين لحظه هاي سخت برات تكرار نشه.انشاله همه بچه ها سلامت باشن و بچه هاي ما هم همينطور، از طرف من ببوسيدش مهراد جونمو.
مامان مریم
11 آبان 92 8:32
عزیز دلم انشاءالله بهتر شده باشی و همیشه سلامت بمونی مامان گل مهراد جون می فهمم چی کشیدی امیدوارم دیگه همچین روزی رو نبینی
رها
24 آبان 92 15:42
سلام خدا به حق امام حسین (ع) به هیچ بچه ای درد نده آبجی جونم دکتر نگفت در اثر چی این فتق به وجود میاد ؟
مامان حسام كوچولو
6 آذر 92 18:35
واي دلم ريش شد الان فكر كنم ديگه خوب شده باشه اما مرقبش باشيد.
مامان النا
18 آذر 92 16:29
سلام.من اولین باره اومدم وبلاگتون اونم خیلی اتفاقی.خیلی ناراحت شدم.ایشالا هرچه زودتر خوب بشه گل پسرت. به وبلاگ النای منم سر بزن.اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم.
آریا، مامانی و بابایی
7 اردیبهشت 94 12:43
بمیرم الهی برات عزیزم خیـــــــــــــــلی ناراحت شدم از این بابت انشاالله هرگز مریض نشی